عشق نا فرجام...


غمكده تنهايي هاي من

تنها دوستم تنهاييه

به نظر شما چه اتفاقي افتاد؟

مادرش اومد دم در!!!

آقا منم مات و مبهوت مونده بودم كه حالا چي بگم؟حتما الان ازم مي پرسه:

- چرا بالا نيومدي؟

بله وپرسيد

- شرمنده چون نمي تونم زياد بمونم نخواستم كه مزاحمتون بشم به خاطر همينم ديگه زنگ نزدم كه بيشتر از اين شرمندتون نشم

به هر بهانه اي كه بود قضيه رو پيچوندم   گفتم مي خوام سريع سوالمو بپرسمو برم اونم اف افو زدو گفتش كه بياد پايين

حالا تازه كارم شروع شد حتما ميگي چرا؟

چون خودش كه نرفت بالا هيچ تازه طرفم داشت ميومد پايين  مونده بودم چي كار كنم:

- بيا بشين اينجا پيشم خب بگو بينم از مادرتينا چه خبر؟حالشون خوبه؟

داشتم جواب مي دادم كه صداي پاييو شنيدم دلهرم هر لحظه بيشتر ميشد به محض اينكه جوابشو دادم سرمو برگردوندم ...

خودش بود داشت از پله ها ميومد پايين منم سريع از جام بلند شدمو سلام احوال پرسي كردم زمان خيلي برام سنگين شده بود گذر زمان شكنجم مي كرد وقت برا فكر كردن نبود بايد كارمو سريعو بدون نقص انجام ميدادم اما جلو مادرش كه نمي تونستم حرفمو بهش بزنم اگرم يه خورده بيشتر مي موندم قضيه لو مي رفت...

خوشبختانه فبل از اينكه بيام تمام جوانبو سنجيده بودم البته غير از اينكه مادرش بخواد دم در بشينه به خاطر همينم تو دو تا كاغذ خيلي ساده و مختصر تمام حرفامو نوشته بودم

سريع كاغذو در آوردمو دادم به اون بعدشم خيلي سريع خداحافظي كردم مادرش گفت:

- پس جوابش چي؟

- شمارمو داره

به سرعت از منطقه خطر دور شدم رفتم بغل بزرگراه نزديك خونشون رو پل هوايي نشستم

- يعني چي ميشه؟

تصور اينكه الان چي مي خاد بهم بگه ديوونم ميكرد يه خورده كه گذشت:

- فقط مي تونم بهت بگم خيلي ديونه اي نمي گي يكي تو خونه اينو بخونه چي ميگه؟

- من قصد مزاحمت نداشتم راه ديگه اي هم نبود كه بتونم حرفمو بزنم خودت كه بيشتر از من از اوضاع فاميل با خبري

اون شب تا يكي دو ساعت بعد باهاش اس ام اس بازي كردم باورم نمي شد كه تونسته بودم اونقدر راحت حرفامو بهش بزنم

به ساعتم نگا كردم دير شده بود از خونه اونا تا خونمون يه چهل پنجاه كيلومتري راه بود دير شده بود دير وقتم كه ماشين به زور گير مياد...

_ خب حالا كه متوجه شدم مي دوني قصد مزاحمت نداشتم مي تونم برم خونه خيالمم راحت شد

_ الان كجايي ؟مگه تا حالا نرفته بودي؟

_ نه!!!تو خيابونم

_ چرا نرفته بودي؟

_ هيچي همينطوري...

در واقع دلم نمي خاست كه برم

ساعت از نيمه از شبم گذشته بود خوابم نمي برد:

 _ خوابيدي؟

_ ...

مجبور شدم به زور بخوابم  هرچند خواب زوركي بود ولي خيلي راحت خوابيدم آخه بعد از چند ماه تونسته بودم حرفمو بزنم

اگه اشتباه نكرده باشم دوروز بعدش سالروز ازدواج حضرت علي با حضرت زهرا بودش تو محل ماهم يه جشن كوچيكي گرفته بودن منم رفته بودم اونجا داشتم آينده خودمو با اون تصور مي كردم چه روياي شيريني بود...

ديگه تحمل نداشتم مي خواستم بدون نظر اون راجع به من چيه ولي بايد يكم تحمل مي كردم آخه اون بعد از ظهر ها ميرفت باشگاه بايد تا هفت هشت منتظر مي موندم 

يه اس زدم سره صحبتو باز كردم يه كم كه حرف  زديم رفتم سر اصل مطلب

ولي اون ميگفت كه نمي دونم منظورت چيه و گيج شدم :

_ ببين من نمي تونم عشقتو باور كنم ،اين يه حس زود گذره

_ يعني مي گي من از سره هوس يا بخاطره پول ويا هر چيز ديگه اي من اين كارو كردم؟

_ من اينو نگفتم من فقط گفتم كه اين حسي كه تو داري عشق  نيست...

نمي دونم چطوري بايد بهش اثبات مي كردم كه دوسش دارم من هر كاري كه از دستم بر ميومد انجام دادم ديگه راهي به نظر من نمي رسيد

اين قضيه تا دو هفته ادامه پيدا كرد تمام حرفايي رو كه لازم بود زدم حتي حرفايي رو كه خيلي زود بود گفتنشونو رو هم زدم ولي اون حتي يه بار به من نگفت چي مي خواد يا دوس داره چطوري زندگي كنه!!!

هر روز بيشتر از ديروز هنگ مي كردم ديگه نمي دونستم بايد چي كار كنم حتي با يه روانشناس هم مشورت كردم اما  جواب نداد 

به خاطر اين حرفها از دستم ناراحت شده بود جواب خيلي تندي بهم داد واقعا بهم برخورده بود كسي تا حالا اون حرفو بهم نزده بود ولي به نظرم حق با اون بود به خاطر همينم اومدم جبرانش كنم يه روز طول كشيد تا تونستم ناراحتيشو برطرف كنم قشنگ يادمه موقع ناهار بود غذا از گلوم پايين نمي رفت دوستامم بهم تيكه مينداختن

قضيه به خوبي و خوشي داشت جلو ميرفت اون قدر خوب كه داشتم واسش شعر مي گفتم از سپيد گرفته تا گفت آوازو مثنويو...آخه نمي دونستم از چي خوشش مياد مي خواستم همرو جم كنم بهش بدم

قرار شد يه روز بعد از ظهر جوابمو بده

ساعت كه هفت شد زنگ زد يكم باهم كه حرف زديم گوشيم خاموش شد با هزار بدبختي دوباره راش انداختم بهش زنگ زدم اما از شانس بدم دوباره قطع شد رفتم گوشي يكي از دوستامو گرفتم زنگ زدم

يكم كه حرف زديم گفت كه ما بهم نمي خوريم شرايط ازداجو نداري منم چند سال بعد ميخوام ازدواج كنمو ...

ديگه نمي دونستم چي بگم يا چي كار كنم فهميده بودم كه دوستم نداره ولي اي كاش دليلشو بهم مي گفت اونجوري مي تونستم جواب دلمو بدم جواب غرورمو بدم ولي همه اينها بدون جواب موندن

دلم نمي خواست رهاش كنم ولي از يه طرف ديگه هم دلمم نمي خواست اونو ناراحت كنم چون احساس كردم اونم به همين خاطر چيزي بهم نگفت به همين خاطرم باهاش خداحافظي كردم...

يكي دوهفته از اين قضيه گذشت پدرش تو راهه برگشتن از شهرستان چرخ  ماشينش در ميره ولي خدارو شكر چيزيش نمي شه دو سه روز بعد مي فهمم مي خواستم حالو احوال پرسي كنم ولي مي ترسيدم ناراحتش كنم با خودم كه فكر كردم گفتم نه اگه اون بخاطر زنگ زدن از دست من ناراحت بشه خيلي بهتره تا از اينكه از حال پدرش نپرسم

بهش اس زدم حالشو پرسيدم اونم تشكر كردو گفت كه چيز خاصي نشده...

آخر هفته شد بهم اس زد گفت هستي؟

_ هستم

_ دلم گرفته بود خواستم يكم باهات حرف بزنم

خوشحال شدم كه موقع سختيش بهم اس زده بود اين برام خيلي اهميت داشت خواستم يه جوري خوشحالش كنم ولي تازه از دستم ناراحت شد بهش توضيح دادم كه سو ء تفاهم شدش :

_ فردا ميخوام برم كوه

خيلي دلم مي خواست باهاش برم مي خواستم بگم كه منم بيام يا نه ولي فردا صبح نمي تونستم برم خيلي ناراحت شدم:

_ برو خوش بگذره...

صبح ساعت شش بود كه بيدار شده بودم اومدم بهش زنگ بزنم بگم بعد از كوه بياد بوستان نزديك خونشون آخه مي خواستم يه چيزي بهش بدم حداقل يكم خوشحال بشه...

ولي جواب نداد گفتم شايد پيشش نيست

ظهر...

بعد از ظهر شد من رفته بودم اونجا منتظر بودم جوابمو بده بهش بگم بياد :

ديگه بهم زنگ نزن اسم نده ...

بارون داشت ميباريد  يه بارون تند وخشن گوشيم داشت خراب ميشد شيشش بخار كرده بود چيزي ديده نمي شد ولي فكر كنم دليلش يه چيز ديگه بود دليلش از چشام بود آخه اونم داشت ميباريد زير پلكاش اشك جمع شده بود داشتم بهش اس ميزدم چرا مگه چي شده و...تگرگم باريد بعد از ظهر قشنگ و عجيبي بود دوستم كه با هام تا اونجا اومده بود برگشتني منو ديد:

_ چرا اينجا وايسادي پسر خيس آب شدي همه دارن ميرن زير يه سر پناهي درختي چيزي اونوقت تو داري اس ام اس بازي مي كني؟

_ نمي دونم چرا دوستم جوابمو نمي ده فك كنم از دستم ناراحت شده...

با هزار بدبختي خودمو رسوندم به مترو

وضعيت خنده داري داشتم لباسام خيسو گلي بودن مردم يه جوري نگام مي كردن...

فرداش خواستم دليلشو ازش بپرسم شايد دليل خاصي داشت كه اونجوري گفت شايد از خونه براش مشكل پيش اومده بود نمي دونم ولي خب يه جورايي بهش حق مي دادم نمي تونستم بي دليل متهمش كنم:

ببين بذار اين رابطه به خوبي و خوشي تموم بشه ديگه مزاحمم نشو...

تموم دلخوشيام رو سرم خراب شد اگه يه ذره اميد داشتم اونم نقش بر آب شد با اونا

((منم تموم شدم))

ولي هنوز كه هنوزه نمي دونم چرا اونطوري شد يا اصلا چه حسي بهم داشت...هنوز كه هنوزه!!!

.

.

.

از اينكه به حرفهايه دلم گوش كرديد ممنونم خدانگهدار


نوشته شده در جمعه 14 آذر 1390برچسب:عشق,عشق نافرجام,دوستي,تنهايي,داستان تنهايي,حرف هاي دل يه عاشق,ساعت 14:59 توسط Lonely Alone Boy| |


Power By: LoxBlog.Com